حواست هست بهم؟

نمیدانم از کجایت شروع کنم؛ از چشمانت، موهایت، صدایت، صورت زیبایت، لبخندت، ...

از چشمانت که شبیه به شب‌های پرستاره هستند؛ همان چشمانی که وقتی نگاهشان میکردم؛ حس عشقت تمام وجودم را فرا میگرفت.

از آن موهایت که همچون امواج دریا، در خیالم بی‌پایان تکان میخوردند؛ همان موهایی که در خیالم ساختمش.

یا صدایت که آرام تر از نسیم صبحگاهی، قلبم را مینوازد؟

همان صدایی که از زندان تنهاییم من را آزاد کرد.

از آن صورت زیبایت که چنان بی مقدمه زیبا بود که چند روز بعد فهمیدم باید عمقش را درک میکردم.

چنان بی مقدمه زیبا بودی؛ چند روز طول کشید تا بفهمم که چطور هر لحظه‌ات در من زندگی می‌کند، و چطور هر بار که به یاد تو می‌افتم، دنیا آرام‌تر و زیباتر می‌شود.

از لبخندت شروع کنم؛ که دنیایم را ویران میکرد.

عزیزترینم، هر لحظه فکر کردن بهت برایم تازگی دارد؛ تو هم همچین حسی رو داری؟ تو اصلا از حسم خبر داری؟ تو میدانی که قلبم برایت می‌تپد؟ میدانی که هیچ چیز نمیتواند مانع بروز عشقم نسبت بهت شود؟

ای کاش که میدانستی. تو شبیه به اون داستان یا شعری هستی که هیچوقت عشقت برایم تمام نمیشود.

بعد از دیدنت مفهوم عشق، زندگی، آزادی رو درک کردم؛ بدون تو عشق، زندگی، آزادی هیچ معنایی دگر برایم ندارد.