کاش بتوانم یک‌بار دیگر، یا شایدم برای اولین بار، دست‌هایش را بگیرم؛ دست‌هایی که گویا تمام آرامش دنیا در آن است.

موهای زیبایش را که همچون موج های نرم دریا زیر نور ماه می‌رقصند، رو با دقت و عشق نوازش کنم.

کاش بتوانم با او رو‌به‌رو شوم، نگاه عمیقش را لحظه‌ای لمس کنم و برای لحظه‌ای دنیای پر از اضطرابم را کنار بگذارم.

چشم‌هایش را ببینم، عمیق، بی‌پایان… گویی جهان در نگاهش معنا پیدا می‌کند.

صدایش را بشنوم، آهسته و گرم، مثل نسیمی که در میان شاخ و برگ درختان می‌پیچد.

بگویم که چقدر دلتنگم، که چقدر این سکوت مرا می‌بلعد، و فقط بودنت است که می‌تواند مرا از این زندان بی‌پایان تنهاییم نجات دهد.

سکوتی همچون زندان که تنها صدایش میتواند آن را بشکند و مرا آزاد کند.

من توی این سکوتم،هر شب برایت مینویسم در حالی که تو خوابی 💤

کاش می‌توانستم با شجاعت تمام، به او بگویم که چه اندازه دوستش دارم؛ تا هر لحظه نبودنش بار سنگینی روی قلبم نباشد.

کاش کنارم بودی تا ساعت ها بدون واژه فقط صورت زیباییت را نگاه و سکوت میکردم؛ سکوتی پر از احساس.

کاش فقط یک‌بار دیگر، یا شایدم برای اولین بار، آن نزدیکی را حس کنم… نزدیکی‌ای که تمام عمر به انتظارش نشسته‌ام.

نزدیکی که سرشار عشق است؛ بدور از امیال.

شاید آن لحظه، برای تمام آرزوهای ناتمامم کافی باشد.