این شعر از سعدی شیرازی یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی است که در آن عشق و وفاداری به زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده شده است.

سعدی با زبان لطیف و کلام دلنشین خود، احساسات عاشقانه‌ای را بیان می‌کند که فراتر از زمان و مکان است.

در این شعر، او از فداکاری، دلدادگی، و امید سخن می‌گوید و به زیبایی حسرت و اشتیاق یک عاشق را توصیف می‌کند.

مفاهیمی چون جان‌سپاری فرهاد، و شکوه عشق، همه در این غزل جمع شده‌اند تا خواننده را به دنیایی از عاطفه و اندیشه ببرند.

این اثر نه تنها بازتاب‌دهنده هنر سعدی، بلکه یادآور عمق احساسات انسانی است.

قسمت قبلی

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳

قسمت بعدی