گاهی زندگی به بازی خاطرات بدل میشود. هر کنج، هر سایه، هر برگ درخت، ... خاطرش را یادت میاورد. خاطراتی که گویا مقصود زندگیت بوده است.

همه چیز مرا به یاد او میندازد

صدای آرام باران بر روی پنجره‌، مرا یاد موسیقی صدایش میندازد

صفحات کتابی که در سکوت شب میخواندم، صدای او را دارد. گویا او در کنارم نشسته و واژگان را به آرامی برایم زمزمه میکند.

جهان برایم شبیه یک آلبوم خاطره شده است. هر گوشه‌اش، هر رنگ و هر صدایی، نشانی از او به من میدهد. صدای باران، همان زمزمه‌های نرمی است که در گوشم می‌پیچید، زمزمه‌هایی که قلبم را به تپش مینداخت. بوی خاک پس از باران، بوی عطر گیسوان اوست که در نسیم به پرواز درمی‌آمد.

ستاره‌های آسمان شب، گویی چشم‌های او هستند که از دور برایم می‌درخشند. هر ستاره، یادآور شبی است که کنارم بود، شبی که آرزو کردم این لحظه‌ها هیچ‌گاه تمام نشوند. وقتی کسی از کنارم رد میشود، حس می‌کنم او از کنارم رد شده؛ وجودش را حس میکنم.

دنیا برای من به بوم نقاشی‌ای تبدیل شده که او هنرمندش بوده. هر رنگ، هر طرح، و هر جزئیات این نقاشی، یادگاری از اوست. دیگر نمی‌توانم به چیزی نگاه کنم و او را در آن نبینم.

او نبود که برای همیشه کنارم بماند، اما همه‌چیز را از خود به‌جا گذاشت. حالا هر گوشه از این دنیا، هر صدای آرام و هر نوری که می‌بینم، مرا به او می‌رساند.

مگر میشود روزی در هستی از تو دست بکشم. آن روز فقط در نیستی ام اتفاق خواهد افتاد.

همه‌چیز مرا به یاد او می‌اندازد، چون او برای من همه چیز بود.

به امید دیدارت، تراوشات فکری